حکایت عشق واقعی؛ مورچه کوچک و دانه بزرگ
گاهی تلاشهای کوچک، میتوانند پیامهای بزرگی از محبت و وفاداری را به همراه داشته باشند
 
      روزی مورچه ای دانه درشتی برداشته و در بیابان می رفت.
از او پرسیدند: کجا می روی؟
گفت: “می خواهم این دانه را برای دوستم که در شهر دیگریست ببرم .”
گفتند : واقعا که مسخره ای..!! تو اگر هزار سال هم عمر کنی نمی توانی اینهمه راه را پشت سر بگذاری و از کوهستانها بگذری تا به او برسی.
مورچه گفت :” مهم نیست… همین که من در این مسیر باشم ، او خودش می فهمد که دوستش دارم..”
 
						 
                                                     
                                     
			
			 
                                                                     
                                                                     
                                                                     
                                                                     
                                                                     
                                                         
                                                         
                                                         
                                                        